اول پاییز بود و در کلاس دفتر خود را معلم باز کرد بعد با نام خدای مهربان درس اول آب را آغاز کرد گفت بابا آب داد و بچه ها یک صدا گفتند بابا آب داد دخترک اما لبانش بسته ماند گریه کرد و صورتش را تاب داد او ندیده بود بابا را ولی عکس او را دیده در قابی سپید
یادش آمد مادرش یک روز گفت دخترم بابای پاکت شد شهید مدتی در فکر بابا غرق بود تا که دستی اشک او را پاک کرد بچه ها خاموش ماندند و کلاس آشنا شد با سکوتی تلخ و سرد دختری در گوشه ای آهسته باز گفت بابا آب داد و داد نان شد معلم گونه هایش خیس و گفت بچه ها بابای زهرا داد جان بعد روی تخته سبز کلاس عکس چندین لاله زیبا کشید گفت درس اول ما بچه ها درس ایثار و وفا ، درس شهید مشق شب را هر که با بابای خود باز بابا آب داد و نان نوشت دخترک اما میان دفترش ریخت اشک و “داد بابا ، جان” نوشت
برادرم من آمدم تونبودی اماطلائیه بود و آسمان شلمچه بود و نیزار جزیره بود و نخلستان اما همه رنگ خاک بودند رنگ لباسهای خاکیت نخلهای بی سر بود تجلی پیکر بی سرت نیزار در صدا بود صدای کمیلت خورشید چون سابق می تابید ولی فانوس های سنگرت را میدیدم افسوس که مردمک های چشمم گناه کرده اند نتوانست اشک های خونینت راببیند وصورت سیاهم از گناهی روی دیدن ندارد اما یک دعا ازتو طلب می کنم که اگر دوباره دراین بیابان آمدم از بوسیدن شیشه قاب عکست خجالت نکشم
آماده ايم هستي خود را فدا کنيم يعني فداي مکتب خون خدا کنيم آماده ايم بيرق ثاراللهي به کف با يک اشاره معرکه را کربلا کنيم در خون ماست غيرت سردار علقمه هيهات اگر حسين زمان را رها کنيم در جان ماست شوق شهادت الي الابد وقتي به سيد الشهدا اقتدا کنيم قالو بلا ولايت مولايمان عليست بايد به عهد روز نخستين وفا کنيم چون کوه در مصاف ستم ايستاده ايم هيهات اگر کمر به بر خصم تا کنيم دشمن به گور مي برد اين خواب شوم را امروز ديده هاي بصيرت که وا کنيم در سايه نفاق منافق برنده است بايد مسير باطل و حق را جدا کنيم فردا چه ايمني ز نهيب جهنم است خود را اگر که هيزم اين فتنه ها کنيم ديگر مجال رفق و مدارا گذشته است تا کي به صبر، زخم جگر را دوا کنيم توهين به سيد الشهدا روز مرگ ماست دل را اگر حسيني و درد آشنا کنيم هر کس شود فدايي رهبر مقدس است آماده ايم هستي خود را فدا کنيم حالا کنار غربت مولا نشسته ايم تا که براي روز ظهورش دعا کنيم..
تمام راه ظهور تو با گناه بستم دروغ گفته ام آقا كه منتظر هستم كسي به فكر شما نيست راست مي گويم دعا براي تو بازيست راست مي گويم اگرچه شهر براي شما چراغان است براي كشتن تو نيزه هم فراوان است من از سرودن شعر ظهور مي ترسم دوباره بيعت و بعدش عبور مي ترسم من از سياهي شب هاي تار مي گويم من از خزان شدن اين بهار مي گويم كسي كه با تو بماند به جانت آقا نيست براي آمدن اين جمعه هم مهيّا نيست